مسجد
نوشته شده توسط : اندرزگو

پیرمرد و شیطان

پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح

از منزل خارج و به مسجد مى رفت.

در يک روز بارانى، پير صبح براى نماز از خانه بيرون آمد، چند قدمى كه رفت در چاله ای افتاد،

خيس و گلى شد.

به خانه بازگشت لباس را عوض كرد

و دوباره برگشت، پس از مسافتى براى بار دوم

خيس و گلى شد برگشت لباس را عوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد.

 

ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست

ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند،

هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد

مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد

مسجد نمى شوى؟

جوان گفت نه، اى پير، من شيطان هستم.

براى بار اول كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت:

«تمام گناهان او را بخشيدم.»

براى بار دوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت:

«تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم.»

ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى،

خداوند به فرشتگان بگويد:

«تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم»

كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم.

براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت

به مسجد برسى!




:: بازدید از این مطلب : 28
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 25 آبان 1398 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: