معمای عشق
نوشته شده توسط : اندرزگو

جوانی از پیری پرسید عشق چیست؟ پیر گفت با من به ساحل دریا بیا، جوان با وی به ساحل رفت.
وقت غروب رسید و جوان با بی حوصلگی پرسید جواب سوال من چیست.
پیر گفت افق باختر را ببین عشق را خواهی یافت.
شب شد و جوان عشق را نیافت و پیر را به سخره گرفت.
پیر گفت چطور عشق را در بوسه سرخ خورشید بر اندام زیبای دریا ندیدی
ندیدی با چه ملاطفتی خورشید دریا را نوازش می کرد
نیافتی شکوفه های ارغوانی عشق را که بر امواج دریا رنگ انداخته بود.
ای جوان عشق حاصل صبر دلدادگی است و مرافقت خورشید و دریا توان آفرینش عشق را نمایان می کند
جوان گفت رمز عاشقی چیست؟
پیر گفت: عشق ناب
جوان پرسید چگونه بیابمش؟
پیر گفت: تو طلب کن وی خود به سویت خواهد آمد.
بادی وزید دانه های ترم ماسه در چشم جوان فرو رفت.
بی طاقت شد و به جنبش افتاد.
پیر گفت شروع شد
جوان پرسید چه ؟
پیر گفت تلاطم در رویای عشق
سالها گذشت و جوان پیر شد و جوانی دیگر از وی سراغ عشق را گرفت.
بی درنگ گفت: بهای سنگینی دارد این عشق
از خود گذشتن می خواهد این عشق




:: بازدید از این مطلب : 18
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 آذر 1398 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: