قایم باشک
نوشته شده توسط : اندرزگو

روزی که مادر شوم
به بچه ام یاد می دهم که قایم باشک اصلا هم بازی خوبی نیست!
اینکه چشم بگذاری و منتظر گذشت زمان بشوی،
و توی دلت بترسی نکند او را پیدا نکنی و بازی را باخته باشی
چه قدر پوچ و بیهوده است ...
این خودش، شروع ِ ترس های دوران بزرگسالی ست!
منتظر می مانیم که زمان بگذرد
و نمیدانیم زندگی همین امروز است !
روزی که مادر شوم
به بچه ام یاد می دهم که قایم باشک
بازی خطرناکیست!
درست است که سر زانوهایت زخمی نمی شوند و با توپ ات شیشه ی پنجره ها را نمی شکنی اما تو را بزدل می کند ...
تو را تبدیل می کند به ادمی که وقتی بزرگ شدی، خیال برت دارد برای اینکه قدرت را بدانند
برای اینکه در جست و جوی تو باشند
حتما باید بروی و همانطور که دست روی دست گذاشته ای و می ترسی صدایت در بیاید پنهان شوی !... یاد نمی گیری که برای برنده بودن
باید تلاش کنی و « دیده شوی »
با صدای رسا حرف بزنی
قدم های بزرگ برداری و از تکان دادن دست هایت توی کمدهای دیواری و پشت پرده های حریر اشپزخانه نترسی ... «هفتاد هشتاد نود صد .....»
روزی که مادر شوم
به بچه ام یاد می دهم
که از هیچ «داااللللی» گفتنی نترسد
و از اینکه دیده می شود خوشحال بماند .




:: بازدید از این مطلب : 27
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 6 تير 1398 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: