نوشته شده توسط : اندرزگو

بدن‌تان به خوبی می‌تواند به شما بگوید چه زمانی مشکلی در سلامتی‌تان وجود دارد و علائم را نشان بدهد، وقتی سرماخورده‌اید بینی‌تان آبریزی می‌کند، وقتی دندان‌تان می‌پوسد دچار دندان درد می‌شوید و .... اما ممکن است با علائم زیر و معنای آن‌ها چندان آشنا نباشید. بدن شما زمانی که در یک خواب عمیق شبانه هستید کار‌های عجیب و غریب زیادی می‌کند، مثلا هورمون‌ها را تنظیم می‌کند و عضلات را ترمیم می‌کند؛ بنابراین نباید تعجب کنید که با علائمی هشدار بدهد که مشکلی در بدن‌تان وجود دارد.



:: بازدید از این مطلب : 75
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 18 خرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : اندرزگو

اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد.
آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد،  “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…”

یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ م



:: بازدید از این مطلب : 77
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 18 خرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : اندرزگو

1- عشق امیدوارانه یا عشقی که براساس خوش بینی زیاد بوجود آمده است: زمانیکه عاشق می شویم ،‌تصور می کنیم که آن فرد زندگی مان را متحول خواهد کرد ، ممکن است آن فرد به ما کمک کند تا ناراحتی و غصه های خود را فراموش کنیم و به ما آرامش هدیه کند ،‌اما بیشتر این نوع عشق ها در ظاهر آرام و منطقی به نظر می رسند.

2- عشق نجات دهنده : در این قسمت ما به خاطر این عاشق فردی می شویم که ما را از تنهایی نجات می دهد. به این نوع عشق ،‌عشق ناجی گفته می شود ؛ در این مرحله نیز مانند قسمت قبل فرد سعی می کند حقایق را نادیده گرفته و به خود امید واهی بدهد.



:: بازدید از این مطلب : 77
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 18 خرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : اندرزگو

دختری بود نابینا که از خودش بخاطر کور بودنش تنفر داشت. او از همه بجز دوست پسر بامحبتش متنفر بود. آن پسر در همه حال کنارش بود. آن دختر می گفت اگر فقط می توانست دنیا را ببیند، با دوست پسرش ازدواج خواهد کرد.

روزی کسی دو چشم به دختر اهدا کرد و او توانست همه چیز از جمله دوست پسرش را ببیند. پسر از او پرسید، "حالا که می توانی دنیا را ببینی، با من ازدواج می کنی؟



:: بازدید از این مطلب : 68
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 18 خرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : اندرزگو

آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور،تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد، حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد!
روزی دوستی به دیدنش آمده بود پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت:
“واقعا عجیب است! درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خدا ترسی بشوی، زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را تضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده!”
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بودو نمی فهمید چه بر سر زندگیش آمده است!



:: بازدید از این مطلب : 81
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 18 خرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : اندرزگو

در اولین صبح عروسی ، زن و شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند .
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند . اما چون از قبل توافق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکرد .
ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند . اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت : نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم .
شوهر چیزی نگفت ، و در را برویشان گشود . اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت .



:: بازدید از این مطلب : 82
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 18 خرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : اندرزگو

مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟



:: بازدید از این مطلب : 76
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 18 خرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : اندرزگو

 زندگی، شگفت انگیز است فقط اگر بدانید که چطور زندگی کنید.

  شجاعت مترادف نترسیدن نیست، بلکه شجاعت به معنای غلبه بر ترس است.

  موفقیت پیش رفتن است نه به یک نقطه پایان رسیدن.

  شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن.



:: بازدید از این مطلب : 63
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 18 خرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : اندرزگو

آیا می‎خواهید مردم به حرف‌های شما گوش کنند و شما را جدی بگیرند؟ این را بدانید که فقط حرفی که می‎زنید اهمیت ندارد؛ بلکه شیوه ادای آن هم مهم است.

شما ایده‌هایی عالی دارید و می‎خواهید دنیا را تغییر دهید… یا حداقل بخشی از آن را! می‎خواهید روی دیگران تاثیر بگذارید و می‎خواهید مردم شما را جدی بگیرند. خب، چطور می‌توانید این کار را انجام دهید؟

خیر، شما نمی‌توانید همیشه کارهای دیگران را کنترل کنید، اما می‌توانید خودتان را کنترل کنید و برای بهینه‎سازی تاثیرگذاری‌تان باید اهمیت تاثیر صوتی را درک کنید.



:: بازدید از این مطلب : 77
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 18 خرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : اندرزگو

با یکی از دوستانم وارد قهوه‌خانه‌‌ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم…
بسمت میزمان می‌رفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوه‌خانه شدند… و سفارش دادند:  پنج‌تا قهوه لطفا… دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا… سفارش‌شان را حساب کردند، و دوتا قهوه‌شان را برداشتند و رفتند…
از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوه‌های مبادا چی بود؟
دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو می‌فهمی…
آدم‌های دیگری وارد کافه شدند… دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند…



:: بازدید از این مطلب : 83
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 18 خرداد 1398 | نظرات ()