حکایتی پند آموز
نوشته شده توسط : اندرزگو

موشی در منزل شخصی خانه کرده بود و در لانه خود روزهای خوبی را سپری می کرد ،یک روز که داشت از سوراخ لانه، حیاط را تماشا می کرد ،صاحب خانه را دید که با خود تله موشی را به خانه آورده است و فریاد می زند ای زن امشب از دست این موش مزاحم خلاص خواهیم شد ،زن صاحب خانه با خوشحالی به استثبال مرد آمد واز او به خاطر خریدن تله موش تشکر کرد .موش ناراحت به پیش حیوانات خانه رفت و از آنان خواست فکری بکنند . مرغ گفت :تله موش هیچ ربطی به من ندارد . گاو گفت : ما را با تله موش کاری نیست ،تله موش هم با ما کاری ندارد فکری به حال خودت بکن .گوسفند گفت : ای موش چه کسی شنیده که گوسففندی در تله موش گرفتار شده است ،به من ربطی ندارد برو به حال خودت چاره ای کن . موش غمگین و ناراحت به لانه برگشت و تصمیم گرفت بیرون نیاید .پاسی از شب نگذشته بود که صدای تله موش در تاریکی ، زن صاحب خانه را از اتاق بیرون کشید . او فکر می کرد موش در تله افتاده است ، به تله موش نزدیک شد ،چون تاریک بود خوب نمی دید . ماری بزرگ در تله گرفتار شده بود ،مار زخمی که دمش در تله گیر کرده بود به محض اینکه زن صاحب خانه نزدیک شد پای او را نیش زد و .... خلاصه زن نیمه جان و در حالی که در تب می سوخت در خانه بستری شد و دکتر سفارش کرده بود سوپ مرغ برایش مفید است ،پس صاحب خانه مرغ را سر برید و سوپی آماده کرد .کم کم رفت و آمد اقوام از راه دور ونزدیک شروع شد و صاحب خانه مجبور شد برای پذیرایی گوسفند را هم سر ببرد و از میهمانان پذیرایی کند. اما همچنان حال زن بیمار بد و بدتر می شد تا اینکه زهر اثر کرد و از دنیا رفت .بعد از مرگ زن ، صاحب خانه در اولین مراسم در گذشت همسرش ،گاو را هم برای شام و ناهار شرکت کنندگان ذبح کرد و موش در تمام این مدّت شاهد این ماجرای عجیب بود.




:: بازدید از این مطلب : 16
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 30 مهر 1398 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: