پرواز
نوشته شده توسط : اندرزگو

پرنده برشانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم.تو نمیتوانی روی شانه های من اشیانه بسازی!

پرنده گفت: من فرق درخت ها و انسان ها را خوب میدانم اما گاهی پرنده ها و انسان هارا اشتباه میگیرم.انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود.......

پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟

انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.

پرنده گفت:نمیدانی توی اسمان چقدر جای تو خالیست......

انسان دیگر نخندید انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد اورد .چیزی ک نمیدانست چیست!!

شاید یک ابی دور .یک اوج دوست داشتنی ...

پرنده گفت :غیر از تو پرندگان دیگری را میشناسم که پر زدن از یادشان رفته است........

درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموشش میشود

پرنده این را گفت و پر زد انسان رد پرنده را دنبال کرد تا انکه چشمش به یک ابی بزرگ افتاد و به یاد اورد روزی نام این ابی بزرگ بالای سرش اسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد

انگاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: یادت می اید تو را با دوبال و دوپا افریده بودم . زمین و اسمان هر دو برا تو بود اما تو اسمان را ندیدی .

راستی عزیزم بال هایت را کجا گذاشتی ؟

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد انگاه سر در اغوش خدا گذاشت و گریست




:: بازدید از این مطلب : 21
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 16 تير 1398 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: